در قبر چه خبر است ؟!
گويند روزى ملانصر الدين از قبرستان عبور مى كرد، پايش به سنگ قبر مى خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار مى شود، در اين حال به خاطرش رسيد كه خوب است خود را مرده قلمداد كند، بلكه نكير و منكر بيايند و او آنها ببيند كه چه شكلى هستند!
در اين فكر بود كه از دور صداى پاى قاطرى به گوشش رسيد، تصور كرد صداى پاى نكير و منكر است كه مى آيند، پس از ترس رو به فرار گذاشت ، در ميان قبرى مخفى شد و قاطرها كه نزديك شده بودند و بار آنها هم چينى و شكستنى بود،
ناگاه ملا از ميان قبر بلند شد، قاطرها رم كرده و بارها را به زمين انداختند و فرار كردند قاطرچى ها بسيار ناراحت شده ، ملا را گرفتند و محكم زدند و بدنش را مجروح نمودند.
ملا با صورتى خون آلود، به خانه برگشت ، زنش پيش آمده از او پرسيد كجا بودى كه به اين روزگار افتاده اى ؟
گفت رفته بودم به آن دنيا ببينم چه خبر است ،
زنش پرسيد چه خبر بود؟
گفت :
(( اگر قاطرهاى كسى را رم ندهند خبرى نيست و كسى به كسى كارى ندارد . ))